داستان اسارت بدون یک شلیک
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

 

 

محمدرضا مروانی 

 

داستان اسارت بدون یک شلیک (1)

 

 

 

 

 

 

شرح عکس:اردوگاه عنبر یا کمپ8 زمستان 63. از راست و ایستاده: محمدرضا مروانی(اهواز).مرتضی قربانی(تهران). حسن تاجیک (کرمان).

 

نشسته از راست: منوچهر خوینی ها(زنجان) . مجید مطیعیان(تهران)

 

سه شنبه 7 دی 1361 و من دقیقا 20 ساله بودم، به ایران اسلامی ما جنگی خانمان سوز تحمیل شد. در مسجد کوی نیرو (دوازده امام) در پایگاه مسجد که مزین به نام اولین شهید مسجد، نادر حیاوی بود، مشغول فعالیت های روزمره پایگاه و مسجد بودم. نیمه دوم دیماه برای شرکت در جبهه و آموزش نظامی به همراه دوستان مسجدی (سید رحیم بهشتی، شهید سعید کوتی، شهید محمدرضا حسام آبادی، گودرز عالیپور و شاید سیروس رمضانی و دیگر دوستانی که متأسفانه از یاد برده ام که انشاء الله دوستان به من کمک خواهند کرد.) به پارک کودک زیتون کارگری رفتیم...

 

 

 

سه شنبه 7 دی 1361 و من دقیقا 20 ساله بودم، به ایران اسلامی ما جنگی خانمان سوز تحمیل شد. در مسجد کوی نیرو (دوازده امام) در پایگاه مسجد که مزین به نام اولین شهید مسجد، نادر حیاوی بود، مشغول فعالیت های روزمره پایگاه و مسجد بودم. نیمه دوم دیماه برای شرکت در جبهه و آموزش نظامی به همراه دوستان مسجدی (سید رحیم بهشتی، شهید سعید کوتی، شهید محمدرضا حسام آبادی، گودرز عالیپور و شاید سیروس رمضانی و دیگر دوستانی که متأسفانه از یاد برده ام که انشاء الله دوستان به من کمک خواهند کرد.) به پارک کودک زیتون کارگری رفتیم.

قبل از رفتن باید رضایت خانواده را می گرفتم. برای پدر و مادرم اجازه دادن سخت بود، توی خانه بودم، مادرم خودش را برای پخت نان آماده می کرد. به او گفتم: مادر می خواهم عروسی کنم. مادرم با شادی همراه با تعجب پرسید: راست میگی؟ عروست کیه؟ گفتم: خیلی دوستش دارم. دوستام هم تأییدش میکنن. مادرم گفت: اگه دوستش داری و عروس خوبیه چه اشکالی داره. با این گفتگو سعی کردم رفتنم را برای شان توجیه کنم. گویی این گفتگو فقط برای دلم بود تا خودم را قانع کنم که بگویم من گفتم و اجازه گرفتم و رفتم...

خلاصه یک هفته آموزش فشرده را پشت سر گداشتیم و به جبهه و دشت امقر با گردان تازه تأسیس کوثر به فرماندهی فؤاد حویزی اعزام شدیم. فرمانده گروهان ما هادی نخلستانی و معاون وی شهید رنگ خونی بود. من تخریبچی دسته بودم.یکی دو هفته آموزش عملیاتی دیدیم. در یک روز شدیدا بارانی در منطقه ای  از دشت امقر تخریبچی های گردان را به مانور عملیاتی بردند. روز سخت و شیرینی بود. بارش شدید باران آنرا سخت و نوید شروع عملیات و با دوستان بودن، سختی را شیرین وگوارا می کرد.

ادامه د ارد...


نظرات شما عزیزان:

دهقانی
ساعت20:39---9 تير 1393
با سلام و احترام
مطلب شما در سایت جامع آزادگان مورد استفاده قرار گرفت.
از شما تقاضا داریم تصاویر روزهای حضور در جببه و اسارت خود را برای نمایش در سایت آزادگان برای ما ایمیل فرمایید.
با تشکر


دهقانی
ساعت20:39---9 تير 1393
با سلام و احترام
مطلب شما در سایت جامع آزادگان مورد استفاده قرار گرفت.
از شما تقاضا داریم تصاویر روزهای حضور در جببه و اسارت خود را برای نمایش در سایت آزادگان برای ما ایمیل فرمایید.
با تشکر


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 498
بازدید کل : 21367
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه