داستان اسارت بدون یک شلیک38
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

 

 

 

 

افطار کبود 4

فرمانده و همراهان وارد شدند و یکی یکی دوستان به وسط صحنه دعوت شدند. و پس از مختصر بازجویی که با توضیحات زندانبانان قاطع همراه بود، ضیافت اصلی آغاز شد و چوب فلک به میان آمد و پذیرایی شروع شد و با باتوم های دستی که آنرا با کابل های قوی تقویت کرده بودند و به صُنده (شیلنگ) معروف است به کف پا هایی که با چوب فلک بالا نگه داشته شده بود ضربات شدیدی وارد می کردند و در ادامه به کف پا اکتفا نکرده و هر جا که در دسترس بود نواخته می شد.

 

نوبت من شد و بعد از چند گام که با عصا برداشتم مرا به زمین ولو کردند و گمان می کردم با توجه به اینکه قطع عضو هستم و فقط یک پا دارم از فلک کردنم صرف نظر کرده و به پذیرایی با صنده قناعت کنند، ولی زهی خیال باطل که این دیوصفتان از انسانیت بویی نبرده اند. آن یک پایم را در چوب فلک گذاشتند و آن را بالا گرفتند و پس از چند ضربه و تقلای من پایم از چوبه فلک آزاد شد. تمام نگرانیم این بود که ضربه ای به پای قطع شده ام اصابت نکند. خودم را جمع کرده و بدنم را محافظ پایم کردم و صنده ها همچنان بی رحمانه بر پشت و پهلویم فرود می آمدند و بعد از شدت اولیه ضربات وارده به بدنم، دیگر دردی احساس نمی کردم. به کنج سالن کشیده شده بودم و پای قطع شده را سمت دیوار قرار دادم و از اصابت ضربات محافظت کردم. ولی یکی از دژخیمان گویی اصرار داشت که ضربات را آنجا وارد کند و مرتب مرا می چرخاند و من مقاومت می کردم. در همین اثنا احساس کردم که به پایان پذیرایی نزدیک شدم و داشتند دست از سر می کشیدند که غورباقه با حالتی مست وارد سالن شد. غورباقه اسمی بود که بچه ها روی این افسر عراقی بخاطر اندام کوچک و چشمان از حدقه در آمده اش، گذاشته بودند. غورباقه صنده را از دست یکی از دژخیمان گرفت و سهمی از این مهمانی را به ما تقدیم کرد. پذیرایی تمام شد، من بدنبال عصای خود گشتم، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم و بسختی خودم را روی عصا کنترل کردم. بدنبال بچه ها از سالن پذیرایی خارج شدیم و در بین راهروها سربازانی که از این خوان دور بودند نیز ما را با چند سیلی و پس گردنی بدرقه می کردند و این کرامت خود را تا رسیدن به درب بزرگ اردوگاه از ما دریغ نکردند. من آخرین نفر بودم که از در عبور کردم و آخرین پس گردنی را دریافت کردم و با سکندری و بی تعادلی دورازه را گذشتم. حقم بود و تاوان بی حرمتی ام را گرفتم!

گاهی وقت ها به سیلی زننده دست مریزاد می گویم که همواره اثر آن لحظه را با خود دارم و آن پارگی پرده گوش و ثقل سمع و وزوز گوش است که  مدام در گوشم طنین دارد تا هرگز فراموش نکنم نگه نداشتن حرمت اولیای الهی بی تاوان نخواهد بود.

خدایا از سر تقصیر و خطایم در گذر!!!

 

 

ادامه دارد ...


نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت15:33---24 ارديبهشت 1393

سلام
من متوجه نشدم؟
کدوم بی حرمتی؟؟!

 

سلام 

به داستان اسارت بدون یک شلیک 37 مراجعه کنید. همان جمله سرباز عراقی را نباید تکرار می کردم  و حرمت رهبرم را نگه می داشتم. 

برایم طلب مغفرت کنید.



19عنبر
ساعت12:36---14 ارديبهشت 1393
باسلام
چه شب با صفایی بود ایکاش میز گردی
ازدوستان آن ضیافت تشکیل تاهمه احساس خودرا بگویند به نظر من حسن تاجیک خیلی با احساس روایت میکند


فاطمه
ساعت15:33---24 ارديبهشت 1393

سلام
من متوجه نشدم؟
کدوم بی حرمتی؟؟!

 

سلام 

به داستان اسارت بدون یک شلیک 37 مراجعه کنید. همان جمله سرباز عراقی را نباید تکرار می کردم  و حرمت رهبرم را نگه می داشتم. 

برایم طلب مغفرت کنید.



19عنبر
ساعت12:36---14 ارديبهشت 1393
باسلام
چه شب با صفایی بود ایکاش میز گردی
ازدوستان آن ضیافت تشکیل تاهمه احساس خودرا بگویند به نظر من حسن تاجیک خیلی با احساس روایت میکند


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 195
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 342
بازدید ماه : 636
بازدید کل : 21505
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه