داستان اسارت بدون یک شلیک37
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

 

 

 

 

 

افطار کبود 3

اولین سؤال نگهبان عراقی این بود که آن کسی به سمت راست خزید و پنهان شد که بود؟ در یک توافق نانوشته هر چهار نفر وجود فرد دیگری غیر از خودمان را انکار کردیم. اما نگهبان را قانع نکرد و همچنان اصرار داشت که اگر نام او را بگویید در مجازاتتان تخفیف داده می شود. ما خود را دام افتاده می دیدیم، حالا که عراقی ها بیش از این نتوانستد بچه ها را شناسایی کنند، لزومی نبود نام کس دیگری برده شود و تخفیف مجازات نیرنگی نیست که ما آز آن غافل باشیم، دسته جمعی انکار کردیم و فی الحال، پیش پرداخت مان را با یکی دو سیلی دریافت کردیم.

بدنبال نگهبان بسمت دفتر نگهبانی واقع در محل دستشویی و حمام عمومی، حرکت کردیم. کنار ظرفشویی ها به خط شدیم و ابتدا توسط عبدالرحمن بازجویی شدیم و با همان پاسخ هایی مواجه شد که قبلا گفته بودیم و در این بین سیلی محکمی به صورت جعفر آقای ربیعی نواخته شد که تعادلش را برهم زد. هر دو وارد اتاق شدند و ما چند دقیقه ایی تنها ماندیم. وجود جزوه فرهنگ لغات سیاسی عربی به فارسی در جیبم به نگرانی ام افزود.چنانچه دست آنها می افتاد دردسر بزرگی گرفتار می شدم که خلاصی از آن راحت نبود. در فرصت کوتاهی که ما ترک کردند، با احتیاط دست توی جیبم کردم و آرام جزوه را در مشتم گرفتم، هر آن ممکن بود سر و کله شان پیدا شود. سینک ظرفشویی های بزرگ سنگی خروجی داشتند که به لوله پولیکایی که از کف زمین بالا تر بود، وارد و آنجا تخلیه می شد. بسرعت خم شدم و جزوه را که علیرغم تمام محدودیت ها، با زحمت زیادی تهیه کرده بودم، در شیار لوله پولیکا انداختم ونفس راحتی کشیدم.

فرشته عذاب (عبدالرحمن) و نگهبان دوم از اتاق شان خارج شدند و دو نفری را که قبلا بازداشت بودند آوردند و به جمع ما اضافه کردند. این دو عزیز پدر و پسر اهل کردستان بودند که دلیل بازداشت شان را نمی دانستیم. پدر پیر بود و اندامی تکیده داشت. بعد پذیرایی مختصری بدنبال نگهبان ها به سمت خارج محوطه اردوگاه حرکت کردیم. وارد محوطه فرماندهی شده و به یک سالن بزرگ با نیمکت های چیده شده و یک تخته سیاه بزرگ، هدایت شدیم. همه روی نیمکت ها نشستیم و خود را برای پذیرایی گرم میزبانان خود آماده می کردیم. از بیرون سالن و پشت پنجره های آن سربازان با همهمه ایی که راه انداخته بودند ، نشان دادند که تماشاگران ویژه این مهمانی هستند. در این بین تا رسیدن فرمانده و همراهانش، عراقی های بعثی از خجالت ما در آمدند و با سیلی های آبدار صحنه برای میزبان مهیا کردند. سمت چپ من حسن تاجیک بود که بسیار نحیف و لاغر بود. شکنندگی استخوان های آقا حسن در قاطع معروف بود. هر بار که پایش می شکست بعد از بهبودی اولیه و بدنبال ماساژ دادن دوباره می شکست و این وضعیت چند بار تکرار شد. حسن آقا را با سیلی چپ و راست کردند بطوری که دلم برای او سوخت، غافل از اینکه برای من نیز سهمی در نظر داشتند. یکی از عراقی های بعثی بمن نزدیک شد و به سمتم خم شد و گفت بگو مرگ بر خمینی! من با او گفتم مرگ بر خمینی، خب که چی؟ هنوز کلامم منعقد نشده بود که سربازی با هیکل قوی و جثه ای بزرگ از پشت سر چنان سیلی ایی به صورتم نواخت که برق از سرم پرید و لحظاتی موقعیتم را گم کردم و گوشم سوت بلندی کشید و جلوی چشمم تار شد. این حادثه بمن فهماند که همان جمله را هم نباید تکرار می کردم و حرمت رهبرم  را حتی در آن قالب پرسشی باید حفظ می کردم و الان که به آن حادثه فکر می کنم عذاب وجدان راحتم نمی کند و امید دارم خدای سبحان مرا عفو فرماید و روح آن مرد بزرگ از من در گذرد.

 

ادامه  دارد ...


نظرات شما عزیزان:

جواد
ساعت5:51---2 خرداد 1393
خاطرات را بسيار خوب و شيرين تعريف ميكند

جواد
ساعت5:51---2 خرداد 1393
خاطرات را بسيار خوب و شيرين تعريف ميكند

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 221
بازدید ماه : 515
بازدید کل : 21384
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه