داستان اسارت بدون یک شلیک34
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

 

 

 

 

 

تبلیغ عقیدتی سیاسی یا جلسه چای!!! 2

صبح فردا در فرصت هواخوری عبدالرحمن را دیدم که زیر پنجره چهارم یا پنجم نشسته بود و دفتری در دست داشت. احساسم بهم می گفت که وقت مناسبی است برای پرسیدن موضوع و توضیح و توجیه مهمانی چای بود تا شاید بتوان بچه ها را اذیت و آزار عراقی ها نجات داد. چون من میزبان بودم و از اینکه مسبب این موضوع بودم، خودم را نمی بخشیدم اگر اتفاقی بیافتد، لذا تلاش کردم موضوع را علیرغم اینکه از عبدالرحمن بشدت دوری می جستم، پیگیری کنم. بخاطر داشته باشید که من تا آن لحظه هنوز با زبان عربی حرف  نمی زدم و مدعی بودم که زبان عربی را فقط می فهمم. بخدا توکل کرده و عزمم را جزم کردم. به سمت عبدالرحمن حرکت کردم و پس از سلام خواستم کنارش بنشینم. با اشاره سر به خواسته ام جواب مثبت داد. کنارش نشستم. دفترش را باز کرد، گویی می دانست درباره مهمانی چای می خواهم صحبت کنم. بالای اسامی بچه ها جمله توضیحی نوشته بود که شوکه ام کرد و احساس کردم دهانم خشک شده است. آب دهنم را بسختی قورت دادم و لحظه ای مات و مبهوت به جمله نگاه کردم، دو باره آن را خواندم، درست خوانده بودم. جمله این بود: "اسامی منعقدین الجلسة لالتوجیه و التبلیغ" یعنی: اسامی تشکیل دهندگان جلسه برای تبلیغ عقیدتی و سیاسی. جمله ای که بار سیاسی شدیدی داشت و متهمین نیز به شدت تنبیه می شدند. زبانم گشوده شد و با عربی و بدون لکنت به عبدالرحمن گفتم: این نشست عادی بود و ما بعد از نهار برای صرف چایی دور هم جمع می شویم و نشان آن هم لیوان های چای است که آنجا بود و تبلیغی در کار نبود. عبدالرحمن نگاهش را به بچه هایی که در محوطه در حال قدم زدن بودند دوخته بود و بدون اینکه بمن نگاه کند به حرف هایم گوش می داد. چند لحظه ای سکوت حاکم شد و گمان کردم اصلا حرف هایم را نشنیده است دوباره تکرار کردم. با لحنی آرام گفت: من کاری ندارم به "آمر" یعنی فرمانده، گزارش می کنم، او تصمیم گیرنده است، هر تصمیمی بگیرد اطاعت می کنیم. به او گفتم: "سیدی" (قربان) چیزی را که من و شما می توانیم حل اش کنیم، چرا به فرمانده واگذار کنیم. او به شرایط ما آشنا نیست و برداشت درستی از مهمانی چای ما ندارد. به اینجا که رسیدم او از جایش بلند شد و به محوطه و میان بچه ها رفت و شروع کرد به قدم زدن. باید تصمیم می گرفتم، یا به همین مقدار از گفتگو قناعت می کردم و به انتظار سرنوشت می ماندم و یا باید به دنبال عبدالرحمن می رفتم و همانطور که قبلا اشاره کردم هم کلام شدن با نگهبان ها فرد را در مظان اتهام ستون پنجمی قرار می داد، این اتهام را بجان می خریدم. بدنبال او رفتم و خودم را به او رساندم. او همیشه جمله " النجاة فی الصدق"  را بکار می برد. به او گفتم: سیدی شما همیشه می گویی "النجاة فی الصدق" و من غیر صدق چیزی نگفتم. عبدالرحمن ایستاد و پس از درنگی کوتاه گفت: باشه در این مورد فکر می کنم! از او جدا شدم و رفتم. این سخن آخر او مرا امیدوار کرد که قضیه تمام شده است. به دوستان متهمم! ماجرا را شرح دادم و گفتم: تا یکی دو روز صبر کنیم، اگر خبری  نشد، ماجرا را فیصله یافته بدانیم. همین اتفاق افتاد و مهمانی چای ختم به خیر شد. ولی همیشه برای من این سؤال باقی ماند که چرا عبدالرحمن نپرسید تو که میگفتی بلد نیستم عربی حرف بزنم، چطور شد بدون لکنت عربی را کاملا با لهجه خودمان حرف زدی. یا خیلی باهوش بود و همین که به خواسته اش رسیده است کفایت می کرد و یا خیلی ...

 

 

ادامه دارد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 215
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 362
بازدید ماه : 656
بازدید کل : 21525
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه