داستان اسارت بدون یک شلیک28
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

 

 

 

 

 

راز دیپلم عربی 2

زندگی اصلی اسارت را باید از اینجا آغاز می کردیم. داخل باش بود و همه داخل آسایشگاه بودند، عبدالرحمن گروهبان ارشد قاطع 3 ما را تحویل گرفت و زیر راه پله ها ما چند نفر جمع کرد و شروع کرد خطبه بلند بالایی از قوانین قاطع و خصوصیات آن و ضوابط حاکم بر آن گفت و بین جملاتش نکته ای گفت باین مضمون که در بین شما کسانی هستند که ما آنها را می شناسیم و می دانیم چه کاره اند ولی باید بدانند که ما در اینجا چشم و گوش فراوان در بین شما داریم، قبل از اینکه درها باز شوند خبر داخل آسایشگاه ها دست ماست، پس بهتر است دست از پا خطا نکنید که اگر سرکارتون با ما بیافتد حسابتون با کرام الکاتبین است... و از این دست حرف ها. ما را چند نفر را بین آسایشگاه های 17 تا 20 تقسیم کردند. از آنجاییکه بنوعی بمن مشکوک بودند، منتظر بودم به آسایشگاهی که خیلی به روحیاتم نمی خورد، منتقلم کنند. نگرانی به گام هایم منتقل شد و سنگین حرکت می کردم، آسایشگاه 18 را پشت سر گذاشتیم و مقابل آسایشگاه 19 ایستادیم. نگهبان عراقی اسمم را خواند و گفت برو داخل. قبل از گشودن در و داخل شدن، تصورم این بود که به میان جمعی می روم که تقیدی به دین و نماز و انقلاب ندارند، پس از داخل شدن، تاریکی و کم سو بودن نور نتوانستم درست قیافه ها را بشناسم ولی به مرور دوستان آشنا بین آنها دیدم و استقبال گرمی کردند و مرا به زیر پنجره دوم راهنمایی کردند و جایی برایم دست و پا کردند و بعد معلوم شد از این آسایشگاه، قاطع رهبری می شود و من خود را در میان " مُو زِین" ها یافتم که آن را از الطاف خداوند می دانم.

از آنجاییکه با عربی فصیح آشنایی مختصری داشتم به مرور ترجمه خبر و تفسیر آن را بعهده گرفتم و بر همین اساس جزوه ای متشکل لغات مهم روزنامه ها را ترجمه کردم و در اختیار دوستان قرار دادم. در برخی جلسات ترجمه و تفسیر دعای کمیل شرکت می کرده و از آموزش دوستان استفاده می کردم.

موقعیت 1 : هر گاه بیموقع سوت داخل باش می زدند، می دانستیم که یا تفتیش یک آسایشگاه است و یا موردی امنیتی است. سوت نواخته شد و ما با سرعت داخل شدیم و کسانی که باید از ابزار وسایل ممنوعه مراقبت و محافظت می کردند زود دست بکار شده و وسایل را از جلو دید برداشته و پنهان کردند. معلوم نبود کدام آسایشگاه باید تفتیش شود. همه منتظر باز شدن در بودیم و چشمان نگرانمان به در دوخته شد. با سر و صدای زیاد در آسایشگاه 19 را باز کردند. همه را به وسط آسایشگاه هدایت کردند و در سه ستون بخط کرده و نشاندند. سر ها را پایین انداختیم و آنگاه سربازها با نوعی خشونت و ارعاب تمام وسایل بچه ها را شخم زدند و الحمد لله چیزی نیافتند ولی در این بین گاه گاهی یکی از سربازها از پشت سر مرا با عربی مورد خطاب قرار می داد : "هی تو! که اونجا نشستی چرا جواب نمی دی، با توأم." اگر سرم را بر می گرداندم برای آنها مسجل می شد که عربم و گویی او مأمور بود موضوع مرا پیگیری کند. خالد اصرار داشت عرب بودنم را ثابت کند و همیشه با او درگیر بودم. بچه ها خالد را بخاطر اخلاقش و هیکل گنده اش (با عرض پوزش از خالد و خوانندگان محترم) خالد گاوه خطاب می کردند.

 

ادامه دارد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 121
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 268
بازدید ماه : 562
بازدید کل : 21431
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه