داستان اسارت بدون یک شلیک 16
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
سه شنبه 19 فروردين 1393برچسب:, :: 2:43 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

 

 

 

افتخار جانبازی

وقتی ترکش ها به سمت راست بدنم خورد نفهیمدم چه شد، فقط حس کردم گویی پای راستم  دچار برق گرفتگی شده و سریع جمع شد و همانطور باقی ماند. در اردوگاه زیر نظر دکترهای ایرانی مداوا می شدم ولی کافی نبود و عفونت زانوی پای راستم در محل اصابت ترکش به درمان پاسخ نمی داد. دکتر عراقی هر چند روز یک بار سرکشی و مجروح ها ویزیت می کرد و برای آنها نسخه ای با حداقل دارو می نوشت. دکتر مجید سعی می کرد تا آنجا که می توانست دکتر عراقی را به نوشتن داروی بیشتر ترغیب کند تا برای بچه ها ذخیره کند. دکتر مجید عادت داشت در تابستان هم با پالتوی بلند افسران به داروخانه اردوگاه نزد عراقی ها تردد کند تا در فرصت مناسب داروهای مورد نیاز بچه ها را دور از چشم مسئول عراقی با زیرکی و چالاکی تمام به جیب بزند و پالتو چون جیب های بزرگی داشت و دکتر هم تغییراتی در آن داده بود، خروج دارو لو نمی رفت. با این کار توانسته بود داروهای زیادی را جمع آوری کند و به مداوای بیماران بپردازد.

به علت زیاد شدن مجروحین، آسایشگاه 17 از قاطع 3 را با مدیریت دکتر مجید با تشک هایی که در زمستان می دادند به درمانگاه تبدیل کردند. من هم آنجا بستری بودم. در یکی از ایام وقتی جهت اجابت مزاج به دستشویی رفته بودم، در حالی که رو سه پایه ای که بجای توالت فرنگی با نبشی درست شده بود نشسته بودم، گرمایی در پایم احساس کردم، خوب دقت کردم دیدم خون به آرامی سرازیر شده است، بعبارتی خونریزی اتفاق افتاده بود. دوستان بهیار همراه را خبر کردم و سریع به دکتر مجید اطلاع دادند و اقدامات لازم انجام شد و متعاقب آن دکتر مجید تقاضای اعزام من به بیمارستان را به عراقی ها داد. اما خبری نشد و این حالت دو بار دیگر تکرار شد و عراقی با انتقالم به قاطع 1 و زیر نطر دکتر بیگدلی موافقت کردند. و بعد از مدتها دو باره به آسایشگاه 2 برگشتم. آنتی بیوتیک تزریقی کفلین (سفازولین) 1 گرمی دو بار در روز تجویز شد. بیش از 20 عدد در یافت کردم، ولی نتیجه ای حاصل نشد و عفونت همچنان سرکش بود و رام نشدنی! ضعیف شده بودم و کم اشتها و مصرف دارو به این وضعیت دامن می زد. یکی از روزها وقتی آمپول کفلین تزریق شد نا گهان در گوش خود سوت شدیدی احساس کردم و همه چیز دور سرم می چرخید و با فریادهای بلندی که می کردم سعی می کردم دیگران را از وضعم با خبر کنم اما گویی هیچکس از من صدایی نمی شنید و هر کس به کار خودش مشغول بود. فریادم بجایی نرسید. آرام  آرام حالم بهتر شد و زبان به گلایه گشودم که چرا به دادم نرسیدید. گفتند خدا را شکر کن حالت بهتر شده. بعد از تزریق آمپول توی شوک رفتی و به شدت رنگت تغییر کرد و حالتی از تشنج به تو دست داد و خدا را شکر کن دکتر حاضر بود و امکانات لازم برای احیای شما در دسترس بود و الان داری با ما حرف می زنی. سرم آمینوپلاسما و دیگر سرم های تقویتی را بمن آویختند و بچه ها با شوخی می گفتند خوش بحالت به سرم تقویتی دعوت شدی!

 

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 154
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 301
بازدید ماه : 595
بازدید کل : 21464
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه