گنجینه پنهان در سینه یاران جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 8 فروردين 1393برچسب:داستان اسارت بدون یک شلیک,اسیر مجروح,خونریزی شدید,شهر العماره,مرکز جوانان,خون و گل,حبانیه,استان الانبار عراق,, :: 19:23 :: نويسنده : محمدرضا مروانی
داستان اسارت بدون یک شلیک6 (محمدرضا مروانی) بعد از مدتی خود را در پاسگاه عراقی ها دیدم، از قبل 15-20اسیر مجروح دیگر آنجا بودند، مرا در میان آنها پیاده کردند. برخی دست شان بسته بود، دست من باز بود. مقداری آب به ما دادند. من به دلیل خونریزی شدید از خوردن آب امتناع کردم، گفته بودند اگر کسی خونریزی کرد به او آب ندهید زیرا خوردن آب خونش را رقیق می کند و خونریزی اش را تشدید می کند. افسر پایگاه به همراه چند تن دیگر وارد پاسگاه شده و به طرف ما آمدند وگفتگویی بین او و برخی اسرا صورت گرفت، به من که رسید یکی از کسانی که ما را به اسارت گرفته بود گفت:سیدی هذا عربی، کان یتکلم عربی(یعنی این عرب است، داشت عربی حرف می زد). آن افسر ادامه و گفت برای چه او را به اینجا آوردید، او را بکشید، بی خود کردید او را آوردید. من گفتم دیگر کارم تمام است حتما مرا خواهند کشت. سرم را پایین انداختم در افکار خود غرق شده بودم که با نهیب یکی از سربازهای عراقی به خود آمدم که می گفت: گوم یالاه گوم... (بلند شو...) و با مقداری فحش وناسزا مرا به سمت کامیون نظامی که غالبا ارتفاع بلندی دارند هدایت کردند. اما از شدت بیحالی و کم خونی سرگیجه گرفتم و از هوش رفتم. کشان کشان مرا با فحش های بسیار بد بدرقه کردند. یاد گرفتم در اسارت حتی المقدور عربی سخن نگوییم و خود را به دردسر نیاندازم. کامیون به سمت پایگاه دیگری حرکت کرد و از آنجا به سوی شهر العماره سوق داده شدیم. در مرکز جوانان شهر پیاده مان کردند. پر از مجروح بود. هر طرف نگاه می کردم فقط مجروح می دیدم. در یکی از راهروها روی یک پتوی نظامی دراز کشیدم. گویی پر قو بود. لختی استراحت کردم و بعد برای قضای حاجت به کمک ویلچری که در راهرو بود به سمت دستشویی ها حرکت کردم روبروی آینه ای قرار گرفتم. چهره ام بسیار وحشتناک بود. خون وگل مخلوط شده و به صورتم چسبیده بود. با هر زحمتی بود صورتم را تمیز کرده و به محل استراحتم برگشتم. نیمرورزی را در آن مرکز گدراندیم. پس از ثبت اسامی و مشخصات مجروحین، با چند دستگاه اتوبوس به سمت پایگاه نیروی هوایی واقع در شهری بنام حُبانیه که 2-3 ساعتی با بغداد فاصله داشت حرکت کردیم. تمام مجروحین را در یک سالن بزرگ که دو طرف آن تخت بیمارستانی چیده بودند، مستقر کردند. یکی دو روزی را در آنجا سر کردیم. مجددا در فرم های جداگانه مشخصات مان را ثبت کردند و پس از ساعتی برای حرکت به سمت استان الانبار آماده شدیم. بعد از ظهر آن روز دو باره سوار اتوبوس ها شده به سمت محل اردوگاه ها حرکت کردیم. 2-3 ساعتی طول کشید تا به شهر رمادی رسیدیم. ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان:
اميدوارم قدر اين دلاوران ايران زمين را بدانيم قبل از اينكه دير شده باشد وبدانيم اين نوشتها نه فقط خاطرات است بلكه درس براي ايندگان است
![]() ![]() ![]()
اميدوارم قدر اين دلاوران ايران زمين را بدانيم قبل از اينكه دير شده باشد وبدانيم اين نوشتها نه فقط خاطرات است بلكه درس براي ايندگان است
![]() ![]() ![]()
بسيار زيبا نوشته شدهريا،شما مرد بزرگي هستيد دست ما كوچكها را هم بگير و به ما هم مسير بزرگ شدن را ياد بدهيد.با تشكر
اميدوارم قدر اين دلاوران ايران زمين را بدانيم قبل از اينكه دير شده باشد وبدانيم اين نوشتها نه فقط خاطرات است بلكه درس براي ايندگان است<img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(25).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(25).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(25).gif" width="18" height="18">
اميدوارم قدر اين دلاوران ايران زمين را بدانيم قبل از اينكه دير شده باشد وبدانيم اين نوشتها نه فقط خاطرات است بلكه درس براي ايندگان است
![]() ![]() ![]()
بسيار زيبا نوشته شدهريا،شما مرد بزرگي هستيد دست ما كوچكها را هم بگير و به ما هم مسير بزرگ شدن را ياد بدهيد.با تشكر
پیوندهای روزانه
پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |