داستان اسارت بدون یک شلیک44
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

جشن پتو یا تأدیب ستون! 2

خاموش کردن چراغ ها در شب ممنوع بود. ما باید در عرض یک دقیقه چراغ ها را خاموش کرده و عملیات را به انجام می رساندیم. یکی از بچه ها به بهانه خوردن آب کنار حبانه ها نزدیک کلیدها ایستاد و منتظر رمز عملیات بود. رمز عملیات آهنگی بود که هر روز صبح از بلندگوها پخش می شد. آهنگ نواخته شد و زیر چتر خاموشی، مراسم پتو اجرا شد و آه و ناله ستون شنیده می شد. چراغها روشن شدند و هر کسی سرجایش بود. بیچاره از ترس خودش را خراب کرده بود و زیر چشمش کبود شده بود. دوتا از بچه ها دست او را گرفتند و نزدیک دستشویی نشاندند با نرمی او را سرزنش کردند. قسم خورد این مورد کار او نبوده است. مقداری توسط بچه ها تیمار شد و از او خواستند دست از این کارها بردارد و بجای خدمت کردن به عراقی ها به هم وطن و هم کیشانش خدمت کند و فردا راجع به آنچه امشب اتفاق افتاده به عراقی ها چیزی نگوید. فقط یک سوال کرد و آن این بود که چه کسی مرا گاز گرفت. البته کسی که او را گاز گرفته بود حسین خرده فروش بود که از شدت عصبانیت بازوی او را گاز گرفته بود.

چند صباحی بود آمار صبح در صبگاه در محوطه قاطع انجام می شد و پنهان کردن ستون از دید عراقی ها سخت بود. صبح سوت آمار نواخته شد و بچه ها بسرعت در محوطه جمع شدند و وقتی همه در جای خود مستقر شدند عراقی ها از کنار تک تک بچه ها گذشتند و آمار گرفتند. وقتی مأمور عراقی نزدیک ستون مؤدب! رسید توقفی کرد و او را خوب ورانداز کرد و متوجه شد شب گذشته از ستون شان پذیرایی شده است ولی چیزی نگفت و به آمارگیری خودش ادامه داد. پس آزاد باش طبق معمول همه بسمت دستشویی ها هجوم آوردند و عده ای که سخت تنگشان آمده بود بی امان دویدند تا شاید اولین نفری باشند که روبان پیروزی را قیچی کنند و خود را پس تحمل 12-13 ساعت فشار رها کنند و آرامش بر آنها مستولی شود! عده ای هم هوله بدوش بسمت حمام های انفرادی شتافتند و به نشان قرق شدن حمام هوله خود را روی چهارچوب حمام انداختند تا نوبت رعایت شود و حق کسی ضایع نشود. محمد(م) آرام و بی صدا بسمت اتاق نگهبان ها رفت و دیگر دیده نشد. پس از نیم ساعت تا یک ساعت از آزاد باش سوت صحبانه زده شد و مسئولان غذا برای گرفتن صبحانه بخط شدند و ما برای صبحانه داخل آسایشگاه رفتیم و منتظر شوربایی بودیم که از روز اولی که به اردوگاه آمدیم تا آن روز و روزهای بعد هیچگاه تغییر نکرد. بچه های برای تنوع و تغییر در طعم آن گاهی با اندوخته خود روغن زیتون می خریدند و به شوربا اضافه می کردند و طعم آنرا به شکل قابل توجهی بهبود داده و بهمراه چای صبحانه آن را دلپذیر می کردند. اما در این بین همانطور که انتظار می رفت محمد(م) به آسایشگاه نیامد و پیش عراقی ها باقی ماند و پس از ساعتی یک نگهبان آمد و حسین خورده فروش را سوار بر ویلچر بردند و همزمان کیسه وسایل ستون را با خودشان بردند.

فرشته عذاب یا عبدالرحمن به حسین آقا گفت: حالا گاز می گیری! و با چوب دستی اش مقداری نوازش از جنس عراقی ها به سر حسین کشیدند و بعد از حدود یک ساعتی حسین برگشت. اگرچه تاوان آنرا حسین داد ولی آسایشگاه از وجود این از خدا بی خبر(البته در آن زمان، شاید بعدها توبه کرده باشد. والله اعلم.) راحت شدیم، ولی اگر ستونی در آسایشگاه بود، حساب کار دستش آمد و دیگر خبری از آسایشگاه به بیرون درز نکرد، اگرچه برخی دوستان معتقد بودند که دوستی که در گوشه انتهایی آسایشگاه جای داشت عامل اصلی بود. پیش خود فکر کردم به لطف خدا هم کسی که مستحق تنبیه بود تنبیه شد و هم کسی که احتمال ستون بودنش مطرح شد نیز متوجه شد که سزای خیانتکار سخت پشیمان کننده خواهد بود! البته اگر جشن پتو در مورد او اجرا می شد شاید مرگ او دور از ذهن نبود زیرا مشکل کلیوی داشت و گفته می شد یک کلیه داره ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 82
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 229
بازدید ماه : 523
بازدید کل : 21392
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه