سلام اشلونچ!
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

16-عبدالامیر سروش نژاد

  1. سلام اشلونچ!

یک روز یکی از بچه های مسجد به من گفت اگه بتونی ممرضا (محمدرضا مروانی) رو طوری عصبانی کنی، که بیافته دنبالت ، یک جایزه پیش من داری. این کار خیلی سخت بود، آخه ممرضا خیلی خونسرد و آروم بود ولی به تذکراتی که می داد خیلی حساس بود و دوست نداشت بچه ها به اونها بی توجهی کنن. خیلی فکر کردم، ولی راهی پیدا نمی کردم، تا اینکه سه روز گذشت بالاخره راهشو پیدا کردم. همانطور که می دانید در زبان عربی محلی در اهواز برای مخاطب زن در آخر کلمات بجای حرف "ک"حرف "چ" بکار می برند. توی مسجد ممرضا را دیدم، جلو رفتم و گفتم:سلام اشلونچ!یعنیحالت چطوره خانم!ممرضا با غضب نگاهی کرد و گفت: امیر این کلمه را باید برای مونث بکار ببری، دیگر تکرار نکن. ولی کو گوش شنوا؟ من که داشتم به منظورم نزدیک می شدم، رفتم و دفعه بعد دوباره گفتم:سلام اشلونچ!آقا نفهميدم چی شد که یهو ممرضا مثل یک تله انفجاری از جا کنده شد و توی مسجد دنبالم کرد، مگه حالا دیگه ول کن بود. او بدو و من بدو، البته آنموقع ممرضا دو تا پاشو داشت و قبل از قطع عضوش بود. نمی دونم اگه دستش بهم می رسید چی می شد، ولی به هر ترتیبی بود از دستش خلاص شدم.

این هم یکی از خاطرات آنموقع.

تا خاطرات بعدی از بچه های مسجد خدا نگهدار.

تاریخ ارسال: 1393/02/10

2.تفنگM1:

پایگاه بسیج توی مسجد بود. ساعت 2 نیمه شب بود، ما توی مسجد خواب بودیم، نوبت گشتمون شده بود، خسرو(شاه محمدی نژاد) بیدارم کرد و گفت: پاشو باید بریم گشت. کوی نیرو 9 خیابان دارد که به شمالی و جنوبی تقسیم می شوند، جنوبی آن مجاور اتوبان و شمالی آن به سمت فرودگاه است، خیابانها را لین (Line) می گفتیم. رفتیم لین9 شمالی. سعیدراکی پور و چند نفر دیگر هم بودند. تفنگ m1 دستم بود . تفنگ m1اولین اسلحه ایی بود که به پایگاه بسیج دادند، اسلحه ایی که برای اطمینان از خالی بودنش با کشیدن گلن گدن آن گاهی گلوله درونش باقی می ماند و گمان می کردیم خالی است و همین خصوصیتش دردسر آفرین بود. جلوی من سعید راکی پور(برادر شهید مسعود راکی پور) ایستاده بود. لوله تفنگ رو به پایین بود، همینطور که ایستاده بودیم ناخواسته انگشتم به ماشه خورد و نفهمیدم چی شد که تیر شلیک شد و همسایه ها که در خواب ناز بودند سراسیمه بیرون ریختند. ما آنها را به آرامش دعوت کردیم. وقتی همه به خانه رفتند ما هم برگشتیم و دنبال اثر تیر می گشتیم. من فقط تعجب کردم چطور به سعید نخورد. خوب که دقت کردم دیدم پاهای سعید پرانتزی است و چاق بودنش مانع از بسته شدن پاهاش می شد، لذا تیر از وسط پاهای او عبور کرده بود.

سالها بعد سعید را در شرکت نفت دیدم تازه استخدام شده بود. تا مرا دید گفت امیر یادت میاد اون شب از پشت سرم شلیک کردی و نمی دونستیم از کجا شلیک شده و کلی خندیدیم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 466
بازدید کل : 21335
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه