داستان اسارت بدون یک شلیک 4
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
سه شنبه 5 فروردين 1393برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

...شب از نیمه گذشته بود. غرش توپها و خمپاره ها و منورها که خط را مانند روز روشن می کرد خبر از آغاز عملیات داد، شوق حرکت بسمت جلو و آغاز رویارویی، نفس ها را به شماره انداخته بود. برخی چنان آرام و وقار داشتند که مصداق بارز سخن حضرت امیر را درجنگ جمل خطاب به فرزندش محمد حنفیه، هستند که می فرمود: 

" تزول الجبال و لا تزل، عضّ علی ناجذک، تد فی الأرض قدمک، أعر الله جمجتک، إرم ببصرک اقصی القوم، و غضّ بصرک و اعلم أنّ النصر من عند الله" اگر کوهها از جا کنده شوند تو استوار باش، دندانها را بهم بفشار، کاسه سرت را به خدا بسپار، پای بر زمین محکم کن، به انتهای لشکر دشمن نگاه کن و آنرا هدف بگیر سپس نگاهت را کوتاه کن و بدان که پیروزی از سوی خداست.

 از آنجاییکه گردان کوثر گردان پشتیبان بود، با تأخیر وارد عمل شد. به یک دشت وسیعی رسیدیم که فاقد موانع طبیعی بود و نمی توان خود را براحتی از تیرس دشمن در امان نگه داشت. گلوله ها زوزه کشان از چپ و راست ما می گذشتند و هر از چندگاهی گلی را پرپر می کرد و از جمع خاکیان کاسته و به جمع افلاکیان می افزودند. در میان ما دو نوجوان بودند که خیلی به هم وابسته بودند و هیچگاه ازهم جدا نمی شدند. در میان گلوله و آتش گردان ما بصورت ستونی در حرکت بود. جلوی چشم من در تاریکی و زیر نور منورها، گلوله ای رزمنده جلویی را میهمان عرشیان کرد. گاهی نیم خیز و گاهی سینه خیز در حرکت بودیم. یکی از اعضای گروهان به تک تک ما نزدیک می شد و آرام می گفت اگر فلانی (یکی از نوجوان های فوق الذکر) سراغ فلانی (نوجوان دیگر) را گرفت، بگویید: بی خبریم. چون ممکنه دومی از شدت غصه دق کنه و قالب تهی کنه. بعد معلوم شد آن گل پرپر شده همان نوجوان داستان ما بود. غمی جانکاه قلبم را فشرد و روحم را آزرد. این اولین باری بود که چنین صحنه هایی را به چشم می دیدم.

از روزی که پا به جبهه گداشتم همواره از خودم می پرسیدم که من می توانم کسی را با شلیک گلوله از پای در بیاورم. منی که از کشتن مورچه ای متأثر می شدم، می توانم سرباز دشمن را بکشم؟ پاسخ این سوال را شاید در سطور بعدی خواهید دید.

خیلی پیاده روی کردیم نمی دانم چند کیلومتر بود، آن شب خودم فکر میکردم 5-6 کیلومتر بود. بعدها علی دیلمی بمن گفت: میدانی شب عملیات والفجر مقدماتی چند کیلومتر پیاده روی کردیم؟ گفتم: نه. گفت: حدود 20 کیلومتر. به هر ترتیب خسته و ناتوان در انتظار رسیدن به محل مأموریت گردان بودیم. از شدت خستگی دنبال بهانه ای برای استراحت میگشتم. نوعی بدجنسی در من بروز پیدا کرد. خدا خدا می کردم تیری، ترکشی بخورم و کسی مرا بلند کند. در این افکار ناجنس خود بودم که خمپاره ای در نزدیکی ما اصابت کرد و شی سختی به کلاهخودم خورد. داد زدم: برانکاردچی! برانکاردچی! برانکاردچی! لختی نشستم و کلاهخود خود را برداشتم و زیر اندک نور منورها نگاه کردم کلاهخود سالم بود، به سرم دست کشیدم، هیچ اثری از زخم و جراحت نبود! بخود آمدم و بخودم نهیب زدم که مرد حسابی از خودت خجالت نمی کشی برای راحتی خودت حاضری دو برانکارچی را درگیر خودت کنی! خاک بر سرت! تو رزمنده ایی، از خودت خجالت بکش. با این حدیث نفس، به همراه بچه ها به راه خود ادامه دادم.

گویی بلدچی گردان راه را گم کرده بود. گردان سرگردان شده بود. مدتی در میان بارش شدید گلوله و خمپاره که امان ما را بریده بود، توقف کردیم. توقف ما منجر به تجمع ما در یک نقطه شد. تجمع همانا و انفجار خمپاره میان ما همان. عاقبت تیر و ترکشی را که برای لختی استراحت آرزو کردم نصیبم شد. گویی خدا به من گفت حالا برو استراحت کن...

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 82
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 523
بازدید کل : 21392
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه