از این قضیه به حدی ناراحت بود که خوابش نمی برد. روحیه عاطفی عجیبی داشت، به همین دلیل تصمیم گرفت که در قسمتی از خیابان محل سکونت مان جوجه را دفن کند و بلافاصله این کار را عملی کرد. هیچ موقع یادم نمی رود تا مدتها مرتب به جایی که جوجه را دفن کرده بود مراجعه می نمود. نکته دوم در باره احساس مسؤلیت ایشان در مقابل سایرین بود، مخصوصا اعضای خانواده . در امور خانه بسیار سخت کوش بود و دقت نظر داشت. خصوصا در خرید بازار به کمک مادر می شتافت. یادم می آید همکلاسی سعید یک فرد معلول بود. از فرد مورد نظر بحدی مراقبت می کرد که بخاطر او بعضا مسیر خود را عوض می کرد و کیف آن شخص را تا منزل حمل می کرد و سپس با تأخیر به خانه باز می گشت. بیادم دارم که در نوجوانی به خاطر احساس مسئولیت نسبت به خانواده، در تابستان کار می کرد چه در رنگ آمیزی ساختمان و چه کارگری، از صبح تا شب بخاطرکمک به معیشت خانواده تلاش می کرد.
ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان: