راز دیپلم عربی 5
موقعیت نهایی : ظهر بعد از صرف نهار و در حال صرف چای بودیم که صدای باز شدن ناهنگام در، همه را در شوک و بهت فرو برد و نمی دانستیم موضوع چیست. تفتیش است یا باید چند نفر را برای نوازش به بیرون ببرند. خالد جلو آمد و اسم دو نفر را صدا کرد که باید بیرون بروند. اولی محمدرضا شناوه عبدالحسین(بنده حقیر) و دومی علی عبدالحسین یا همان علی احمدی اهل شوش بود. هر دو جانباز بودیم. من قطع عضو از ناحیه بالای زانوی راست بودم و علی احمدی عصب پایش آسیب جدی دیده بود و بسیار حساس شده و توان حرکت نیز نداشت. از جایمان بلند شدیم و همراه خالد به طرف اتاق نگهبان ها در قسمت دستشویی ها حرکت کردیم. وارد اتاق شدیم. پشت به پنجره مشرف به حمام های انفرادی فرشته عذاب (عبدالرحمن خود را فرشته عذاب از طرف خدا می نامید که برای ادب کردن ما آمده بود.) پشت میزش نشسته بود. سمت چپش مترجم ایرانی که اهل ملاثانی از توابع اهواز بود، خالد کنار آن روی نیمکت نشست. من و علی احمدی نیز روی نیمکتی در سمت راست فرشته غذاب و مقابل خالد نشستیم. عبدارحمن که عادت به پر حرفی داشت، شروع کرد به سخنرانی تا رسید به این موضوع که شما دو تا عربید و نمی توانید آن را از من پنهان کنید تشخیصم در خصوص افراد دقیق است پس بهتر است انکار نکنید. با وجود مترجمی که با اقوام من در ملاثانی آشنا بود و از تبارم آگاه بود، انکار جایی نداشت و از طرفی بازی موش و گربه من و خالد خسته ام کرده بود و برای فعالیت های فرهنگی ام نیز در اردوگاه محدویت ایجاد می کرد، لذا تصمیم خود را گرفتم وقبل از علی احمدی صحبت کردم و گفتم که من عربم و در اهواز زندگی می کنم. مترجم می خواست این مقدار از صحبت هایم را ترجمه کند که خالد گفت نمی خواهد ترجمه کنی، خودش عربی حرف بزنه. عبدالرحمان گفت نه بگذار ترجمه کنه. ادامه دادم و گفتم ما در ایران تمام زندگی مان و درسمان و خرید و فروشمان با فارسی است، حتی در خانه نیز فارسی حرف می زنیم. من عربی را می فهمم ولی نمی توانم صحبت کنم.
ادامه دارد ...
نظرات شما عزیزان: