داستان اسارت بدون یک شلیک 23
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

افتخار جانبازی 8 و آخرین قسمت

روز اولی که وارد بیمارستان الرشید شده بودم، سعی می کردم عربی حرف نزنم و اگر حرف می زدم، عربی را دست و پا شکسته صحبت کنم ولی هر چه ایام بیشتر می گذشت راحت تر حرف می زدم. در بیمارستان تموز نیز همین وضع جریان داشت. یادم می رفت که ممکن است و به مسئولان اردوگاه اطلاع دهند و برایم دردسر بشود. هیچگاه کسی نپرسید تو که روز اول عربی بلد نبودی چطور شد بعد از گذشت 15 روز عربی را کامل صحبت می کنی. خب این لطف خدا بود که اینها متوجه نشوند.

بیش از دو هفته گذشته بود و به فضای آن و همراه خوبم عادت کرده بودم که خبر دادند باید اینجا را ترک کنی. دو باره باید جدایی را تجربه کرد و رفت و خود را بدست سرنوشت سپرد. صبح روز بعد سوار بر آمبولانس به مقصد نامعلومی حرکت کردیم. نامعلوم از این جهت که نگفته بودند به کجا می رویم. نگرانی، همراه سفرم بود و از اینکه ممکن است به اردوگاه دیگری منتقل شوم دلم آرام و قرار نداشت. برای رسیدن به اردوگاه خودم لحظه شماری می کردم و فکرم مشغول بود، از اینکه دوستانم با دیدن وضع جدیدم چه واکنشی نشان خواهند داد.

مسافت طولانی را در حالی که دراز کشیده بودم طی کردیم. چند ساعت خسته کننده به پایانش نزدیک می شد و برای نگرانی هایم پاسخ می یافتم. از دور اردوگاهی شبیه اردوگاه عنبر نمایان شد ولی ساختمان ها خیلی سفید تر و رنگ قرمز دور ساختمان ها پر رنگ تر بود. هر چه نزدیک تر می شدم نشان هایی از اردوگاه عنبر دیده می شد، تا اینکه آمبولانس پس از گذر از دروازه های متعدد مقابل قاطع 1 یا همان بیمارستان اردوگاه متوقف شد و چهره دکتر بیگدلی و دکتر بختیاری نمایان شد، آنگاه بود که دلم آرام گرفت و مشتاقانه منتظر دیدن دوستانم بودم. دکترها از اینکه حالم خوب و به اردوگاه برگشتم اظهار خوشحالی کردند. به آسایشگاه منتقل شدم و دوستان پروانه وار دورم جمع شدند و استقبال گرمی کردند. هیچکدام بخودش اجازه نداد با سؤال درباره قطع پایم مرا بیآزارد. غافل از اینکه این موضوع برایم حل شده بود و تا الان که در حال نوشتن این سطور هستم لحظه ای در آن راهی که رفتم شک و تردید نکردم و به آنچه از دست دادم فکر نکرده و نمی کنم چرا که این تنها اندوخته من نزد خداوند متعال است که امید است قبول افتد و با شهادت ختم گردد. انشاءالله.

در باره سفیدی ساختمان ها سؤال کردم. گفتند عراقی ها از بچه ها خواستند کل نمای ساختمان ها باید تمیز شود و بچه ها با استفاده از آینه فلزی که داشتند نمای ساختمان ها را سابیدند. بلوک های آن از جنس آهک یا مانند آهک بود که براحتی ساییده می شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 71
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 218
بازدید ماه : 512
بازدید کل : 21381
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه