داستان اسارت بدون یک شلیک 20
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
جمعه 21 فروردين 1393برچسب:, :: 23:50 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

افتخار جانبازی 5

هیچ تصوری از قطع عضو نداشتم و همواره امیدوار بودم و خودم را بدست سرنوشت سپرده بودم. حدود 12 روز از ماه مبارک گذشته بود. نیمه های شب دچار سرفه های شدیدی شدم. از زیر پانسمان خون جریان پیدا کرد و لحظه به لحظه به شدت آن افزوده می شد. با گاز استریل های که در اختیار داشتم روی محل خونریزی فشار دادم و امیدوار بودم که مانند دفعه های قبلی کنترل شود. اما گویی این بار با دفعه های قبلی فرق داشت و خونریزی اصلا بند نمی شد. چند بار با تمام بی رمقی که گریبانگیرم شده بود، صدا کردم: "خفر" "خفر" "خفر"... جوابی نیامد و من آرام ارام کم توان شدم و نفس هایم به شمارش افتاد و دستی را که روی زخم فشار داده بودم بی حس شد و به کناری افتاد، با گوشه چشم به آن نگاه کردم. کف دستم سفید و بی رنگ شده بود و لابلای انگشتان و کف دستم خون نقش بسته بود و شکل خوبی را نشان نمی داد. در شرف بی هوشی بودم که کشیک آمد و از بیمارستان تقاضای کمک کرد. تا سحر این وضع ادامه داشت، تا اینکه مقداری بهبودی حاصل شد.

از فرط خستگی و کسالت خوابم برد. صبح آن روز وضعیت پیرامون را مرتب کردند و یک واحد خون به من وصل کردند. تعجب کردم که چرا دیشب این کار را نکردند. بله همه این تحرک و نمایش برای حضور مأموران صلیب سرخ بود. بلطف خداوند آمدن آنها پایان رنج تنهایی من در بیمارستان زندان گونه تموز بود. یکی از آنها فارسی را بلد بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و شرح ما وقع را به آنها گفتم و نیز از شهادت آزاده مظلوم آنها را با خبر کردم. مقداری عراقی ها را سؤال پیچ کردند و از اتفاقات افتاده گلایه کردند و از آنها خواستند در اولین فرصت بنده را به بغداد و بیمارستان الرشید منتقل کنند. عراقی ها قول دادند اینکار خواهند کرد. با اطمینان دادن به من آنجا را ترک کردند. حدود سه روز گذشت تا مرا برای اعزام آماده کردند. سوار آمبولانس شده به طرف بغداد حرکت کردیم. چند ساعتی طول کشید. در این مدت هیچ گفتگویی بین ما صورت نگرفت و حتی آبی تعارف نشد. نمی دانم شاید طبق دستور عمل می کردند. قبل از غروب آفتاب به بیمارستان الرشید رسیدیم. در ابتدای در ورودی بیمارستان آمبولانس توقفی کرد و در آن باز شد و چشمم به فضای باز روشن شد. دکتری داخل آمبولانس شد و به معاینه من پرداخت، از جمله بین انگشتان پایم را که بشدت متورم بود، می فشرد تا از جریان خون پایم مطمئن شود که جریانی نیز حس نکرد و به مأموران همراه من گفت که باید مستقیم به اتاق عمل راهنمایی شود. کور سویی از امید تابیدن گرفت. گفتم انشاءالله وضعیتم بهتر خواهد شد، بلاخره این جا بیمارستان بزرگ پایتخت است و مجهز. مرا به قسمتی از بیمارستان منتقل کردند که اصولا بیمارستان نبود بلکه یک ساختمان متصل به آن بود که در آن نیروهای عراقی که برای فرار از جبهه، خودزنی می کردند و باید تا بهبودی منتظر محاکمه باشند، نگهداری می شد. یک روز را آنجا گذراندم و غروب فردای روز بعد برای اتاق عمل آماده شدم و با برانکارد به اتاق عمل هدایت شدم. در اتاق ریکاوری دکترها بالای سرم با هم مخلوطی از انگلیسی و عربی صحبت می کردند. در همین حال یکی از آنها پانسمانم را باز کرد و لخته ای بزرگ از خون درون ظرف مخصوصی جمع آوری جراحت (رسیور) ریخته شد بطوریکه مجبور شد دوباره آن را ببندد. وقتی ماده بیهوشی را آرام تزریق کردند، اتاق بشدت دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 243
بازدید ماه : 537
بازدید کل : 21406
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه