داستان اسارت بدون یک شلیک 15
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

مقادیر قابل توجهی فلوس جمع شده بود و ظاهرا ستون ها به گوش عراقی ها رسانده بودند، لذا عراقی ها اعلام کردند قرار است فلوس ها را عوض کنند و فلوس هایی با شکل و شمایل جدید داده شود. هدف خارج کردن فلوس های جمع آوری شده از دست بچه ها بود، لذا برخی از دادن فلوس ها امتناع کردند و خیلی ها که اندوخته ایی نداشتند فلوس های خود را تحویل دادند و وقتی پول های جدید را دادند روشن شد که برداشت برخی دوستان درست بود و فلوس جدیدی در کار نیست و عراقی ها نیز در قول خود صادق نبوده و نیستند. نه پول جدید دادند و نه معادل پولی را که گرفته بودند پس دادند.

در زمستان تغییرات کلی اتفاق می افتاد. لباس های خاکی به لباس های سبز زیتونی با پولیور نظامی تغییر می کرد. بخاری از نوع علاءالدین به آسایشگاه ها تحویل می شد. از همه مهمتر تحویل تشک ابری (اسفنجی) بود که تا سه ماه زمستان خواب راحتی به اسرا تقدیم می شد. بچه ها شب هنگام که از بیرون رفتن نگهبانان مطمئن می شدند، تشک ها را وسط آسایشگاه طوری می چیدند که بتوان از آن بعنوان تشک کشتی استفاده شود. بچه ها با هم زیر نظر آقای حسن خدایگانی که اهل لاهیجان بودند و کشتی بلد، مبارزه می کردند و ساعتی را باهم خوش می گذراندند و فشارهای اسارت و بد رفتاری عراقی ها را برای ساعتی فراموش می کردند. آقا حسن جانباز بود و از ناحیه زانو دچار مشکل بودند و زانویشان خم نمی شد. بسیار پر انرژی و خوش مشرب بودند و ته لهجه شمالی نمایانی داشت. محمد رستمی اهل تهران و جانباز قطع عضو از بالای زانوی چپ گاهی با من کشتی می گرفت و حسابی عرق مان در می آورد و آخر سر هم او برنده میدان مبارزه بود. گفتنی اینکه آقا حسن و آقا محمد حکم خزانه دار بودند و خودکار و دفتر و بعضی اشیا ممنوعه را این دو بخوبی مخفی می کردند و حقا در راز داری سرآمد بودند.

خاطره:عید نوروز سال 63 بود. همه برای استقبال از عید در جنب و جوش بودند. در آن سال بچه ها ابتکار جالبی بخرج دادند و آن پختن حلوا بود. از قبل صمون ها را که قسمت اعظم آن خمیر بود تخلیه و خمیرها را در آفتاب خشک کرده بودند و سپس خمیر خشک شده را به قطعات ریز تبدیل و با آسیاب دستی! آرد! کرده بودند. آرد حاصل را روی بخای تفت دادند و با مقداری روغن و با شیره خرما مخلوط کرده و خمیر حاصل را روی بخاری آرام آرام دم دادند تا شکل و قوام گرفت. سپس آنرا در قصعه ها پهن کرده و آراستند. سوت نگهبان به صدا درآمد. سوت بی موقع معمولا شوم بود و آزار دهنده، یا خبر از تفتیش عمومی بود یا بلایی آسمانی. به هر حال خبر دادند که فرمانده اردوگاه است. دل ها آرام گرفت. گفتند فرمانده برای تبریک عید آمده است. این برای اولین بار بود که فرمانده برای تبریک عید می آید. همه بیرون آمدند و به صف شدند. سرگرد علی؛ فرمانده اردوگاه همراه خود یک جعبه شیرینی آورده بود، نمی دانم چطور می خواست این جعبه را بین اسرا تقسیم کند. این جا بود که بچه ها برگ برنده خود را رو کردند و آن قصعه های پر از حلوا بود که به شدت مورد توجه سرگرد قرار گرفت و از نحوه پخت آن با اعجاب می پرسید. دید و بازدید آزاد شد و آغاز سال خوبی بود. بچه ها از هم بخوبی پذیرایی کردند. البته از سرنوشت جعبه شیرینی خبری نشد و نمی دانم چه کسی توی گوش آن زد!!!

ادادمه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 126
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 273
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 21436
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه