داستان اسارت بدون یک شلیک 10
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

در توصیف این فرشته (دکتر مجید) کلمات کم توان و قاصرند. امید است روزی شاهد تجلیل در خور و شایسته از این مرد فداکار باشیم.

خاطره:در قاطع سه آسایشگاه 17 نیز در اختیار مجروحان بود و مدیریت آن بعهده دکتر مجید بود. همواره مراقب بود کسی در روز نخوابد تا در شب که معمولا درد تشدید و مانع خواب می شد، راحت تر بخوابند. بهیارها و دستارها را موظف کرده بود روی بچه هایی که خوابند آب بریزند.

نیمه شب آن شب درد شدیدی داشتم. پاسی از شب گذشته بود. صدای ناله ام را خفه می کردم تا مزاحم کسی نشوم. طاقتم طاق شد. درد امانم را بریده بود. خجالت می کشیدم دکتر را بعد از این همه دوندگی روزانه و مراقبت های مستمرش، حال که بخواب رفته بود، او را از خواب بیدار کنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا مزاحمش نشوم. امیدم را برای ساکت شدن درد از دست دادم. محل خواب دکتر مجید روبرو و یک نفر پایین تر از من قرار داشت. به طوری که مزاحم خواب دیگران نشوم ، به آرامی صدا کردم:دکتر! دکتر! نتیجه ایی حاصل نشد. چند دقیقه بعد وقتی دکتر غلطی زد و پهلو به پهلو شد حس کردم خوابش در این لحظه سبک است، دوباره دکتر را صدا کردم و این بار جواب گرفتم. دکتر با صدای آرامی گفت: بخواب آروم می گیری. آرام گفتم: خیلی درد دارم! نمی تونم بخوابم. گفت: رو پهلو بخواب الان میام. آمپولش (نوالژین)را در آن تاریکی آماده کرد و بالای سرم آمد. منتظر نیش سوزنش بودم، معروف بود دستش سبک است و متوجه نمی شوی کی آمپولش را زده است. گفت: تموم شد، بخواب جونور!(تکیه کلامش بود). تا صبح راحت خوابیدم. اما صبح خیلی زود آمد و بیدارباش نواخته شد. خواب راحت اما کوتاه بود.

خاطره:خدا همه عزیزان آزاده را که به دیار باقی شتافتند بیامرزد و آنها را در جوار شهدا محشور کند.

خلف زهیری اهل شوش، مرد غیوری بود. من در قاطع 1 بخش بیمارستان اردوگاه تخت کناری ایشان بودم. بندی را دور مچ خود بسته بود.تعریف می کرد روزی یک عراقی از او سؤال کرد: این بند را برای چه دور مچ ات بسته ایی؟ گفتم: رازه نمی تونم بگم. نگهبان عراقی اسرار داشت از راز آن بند سر در بیاورد. پس از اسرار او، به او گفتم: در امانم؟ عراقی گفت: در امانی. به او گفتم: خانواده ام در جنگ توسط سربازهای شما کشته شده اند و با خودم عهد بستم تا چند نفر را از شما نکشم آروم نگیرم و این بند را برای به خاطر ماندن قولم دور مچم بستم. عراقی خودش را عقب کشید و ترس در صورتش ظاهر شد. تا مدتها عراقی ها سرکار بودند.

خلف وقتی از خواب بیدار می شد کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. به همه گفنه بود من هروقت از خواب بیدار می شوم بسیار بداخلاقم(البته او نمی گفت بداخلاقم، از کلمه دیگری استفاده می کرد که برای رعایت ادب از ذکر آن معذورم.) کسی با من حرف نزند و به من نزدیک نشود و الا هر چه دیدید از چشم خودتون دیدیت!

خلف یکی از پاهایش بخاطر جراحت کوتاه شده بود و موقع راه رفتن به یک طرف خم می شد. همشهری او علی بخش بهمنی نیز ماند او یک پایش کوتاه بود. وقتی این دو با هم قدم می زدند ترکیب کمدی ایی ایجاد می کردند، بالا تنه ی آنها با هر بار قدم زدن ازهم دور و به هم نزدیک می شد. بعد از مدتی قدم زدن می گفت: بس است، بهتر است جاها مون رو عوض کنیم.روحش شاد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 474
بازدید کل : 21343
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه