داستان اسارت بدون یک شلیک 8
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

محمدرضا مروانی

اردوگاه عنبر/ کمپ8 در یک نظر

اردوگاه را "قفص" می خواندند. اردوگاه عنبر که بعدها به کمپ 8 تغییر نام داد، از سه بخش تشکیل شده بود. به هر بخش آن "قاطع" می گفتند. هر قاطع خود دو طبقه داشت که در هر طبقه آن دارای 4 آسایشگاه بنام "قاعة" بطول تقریبی 20 متر و عرض 4 متر بود. آسایشگاه های طبقه دوم قاطع یک در اختیار افسران بود، قاطع دو تماما بسیجی بودند و قاطع سه مخلوطی از سربازان ارتش و بسیجی بود. تردد بین قاطع ها و ارتباط اسرای هر قاطع با قاطع دیگر اکیدا ممنوع بود. انتهای قاطع سه دو اتاق دارد که یکی خیاط خانه و دیگری آرایشگاه یا همان سلمانی بود. بخش های مختلف اردوگاه را در پلان عمومی آورده ام.

هر قاطع توسط دو تا سه سرباز و یک درجه دار اداره می شد و در رأس همه نگهبانان یک گروهبان ارشد بود و بالاتر از آنها یک افسر بود که بندرت وارد اردوگاه می شد. گروهبان ارشد شخصی بود بنام یاسین که قدی نسبتا کوتاه و شکمی برآمده داشت.

به آرامی سخن می گفت و فرد زیرکی به نظر می آمد. همه از حضور او در اردوگاه احساس خوبی نداشتند. غالبا حضورش با دردسری برای بچه ها همراه بود. دوستان قدیمی، ما را از دهن به دهن شدن با او برحذر می داشتند. فارسی را دست وپا شکسته حرف می زد. غالبا از "سگ پدر سگ" با لهجه عربی به عنوان ناسزا استفاده می کرد.

خاطره:روز اول استقرارمان در آسایشگاه، صبح هنگام برای ثبت اسامی و مشخصات اسرای جدید، یاسین به همراه یک افسر و چند گروهبان و سرباز وارد شدند. قبل از رسیدن به من، فکر می کردم چگونه عرب بودن خود را با توجه به اتفاقی که در ابتدای اسارت افتاده بود، مخفی کنم. در این افکار غرق بودم که صدایی مرا بخود آورد: "اسمک؟". نام خانوادگی من "مروانی" در عراق شناخته شده بود، گفتم: محمدرضا. گفت نام پدر، گفتم: شناوه. یکی همراهان یاسین گفت: اهل اشنویه است. پیش خود گفتم: خدا را شکر این یکی بخیر گذشت. نام پدر بزرگ را و سپس لقب یا همان نام خانوادگی را سؤال کرد. گفتم: عبدالحسین، مروانی. دو باره همان همراه گفت: گفتم کُرد است، ببنید اهل مریوان است. از اینجا به بعد مخفی نگهداشتن هویتم پروژه ای شد که حدود یک سال و نیم طول کشید. انشاء الله در سطور آتی تحت عنوان "راز دیپلم عربی" به جزئیات آن خواهم پرداخت.

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 126
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 126
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 21436
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه