داستان اسارت بدون یک شلیک 2
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
یک شنبه 3 فروردين 1393برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

دوشنبه 18 بهمن نزدیک شد، همه ما هیجان زده یودیم. تحرکات درون گردان شدید شده بود که خبر از آغاز عملیات می داد. بین بچه های گردان برگه هایی توزیع شد و از همه خواسته شد چنانچه وصیتی دارند بنویسند و به تعاون بدهند. نزدیک تعاون بودم، شهید سعید کوتی و سید رحیم بهشتی مشغول نوشتن وصیت نامه بودند، حضورم تمرکز آنها را بر هم زد و جو شوخی بینمان حاکم شد. به هر ترتیبی بود وصیت نامه ها را نوشته و به تعاون گردان تحویل دادیم. نماز جماعت ظهر وعصر را به امامت پاسدار محمد دزفولی مسئول فرهنگی گردان اقامه کردیم و در انتهای نماز هواپیمای عراقی در پهنه آسمان پیدا شد و همه متفرق شدیم.

دشت امقر شب های بسیار سردی داشت. هر دو چادر یک بخاری داشتیم که به صورت توافقی هر چند ساعت یکبار در اختیار یک چادر قرار می گرفت. شدت سرما و سوز آن ما را شدیدا به توافقنامه پای بند کرده بود و گاهی به درگیری های بین الاثنینی منتهی می شد. و گاهی نیز با یورش شبانه بخاری را که حکم یک کالای استراژیک داشت به چادر خود منتقل می کردیم. علیرغم بودن بخاری و جوراب های پشمی که از اراک تهیه کرده بودم، سرانگشتان پایم از شدت سوز سرما بی حس شده بود و آنرا حس نمی کردم. وضو گرفتن هم سخت شده بود. چه بدشانس بود کسی که در آن شرایط به حمام واجب نیز دچار شود، و آن بدشانس من بودم. صبح زود از خواب بیدار شدم، شرم و حیا کلافه ام کرده بود، مبادا کسی بیدار شود و مرا در آن حال ببیند. کنار حوضچه ی کوچک و سط گردان رفتم، وقتی چند نفر دیگر را در آنجا دیدم که به درد من دچار شده بودند اندکی از اضطرابم کاسته شد. در تاریکی سحر که به طرف روشنایی می رفت، با هم به طرف حمام های صحرایی که چند کیلومتر دورتر بودند، حرکت کردیم. به هر زحمتی بود آنجا را پیدا کردیم. کانکسی سفید رنگ دیدیم که حمام های انفرادی داشت. به سرعت درون حمام ها پریدیم و آب سرد را که قطرچکانی می آمد، در آن سرمای شدید سحرگاهی در میانه زمستان و در وسط بیابان، به بدن زدیم و لرز شدیدی گرفتیم. از کنترل بهم خوردن دندان هایم سخت عاجز بودم. این نیز گذشت و آفتاب کم کم سر برآورد و با نگاه گرمش وجود سرد ما را گرمی بخشید. باید زودتر برمی گشتیم و الا باید نگاه توأم با نیشخند گروهان را تحمل می کردیم، که متأسفانه تحمل هم کردیم!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 461
بازدید کل : 21330
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه