بیاد اروند
7-2وقتی در جبهه بودم همیشه این فکر در ذهنم بود که اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چه باید کنم ؟ آیا فراق دوستان برایم قابل تحمل خواهد بود ؟ آیا شهر و شهر نشینی و آلودگی های دنیوی مرا عوض نخواهد کرد ؟ آیا من یک بسیجی میمانم ؟ آیا دنیا مرا با زینتهای فریبنده خود مثل مال و قدرت و ریاست و شهرت و .... به سمت جهنم رهنمون نخواهد شد ؟ آیا مردم با ما باز ماندگان از قافله چه معامله ای خواهند کرد ؟ آیا من میتوانم آنچه را با چشمان خود دیدم و با تمام وجودم احساس کردم به فرزندانم منتقل کنم ؟ بخصوص در مورد فرزندانم که پدرشان شاهد یکی از عظیمترین و حماسی ترین صحنه های رشادتهای فرزندان این کشور در طول تاریخبوده، همیشه این دغدغه را داشتم که بدرستی و با همان فضا و احساس پاک جریانات را به آنها بگویم . نه کم و نه زیاد عین همان را . برای همین یک شب بچه ها را به کنار رودخانه کارون بردم جای تقریبا ً خلوتی بود هرچند صدای ماشین ها و شهر صدای سکوت شب را میشکست اما به کنار آب رفتیم . به عیال و بچه هایم گفتم لحظاتی ساکت باشید و فقط به صدای آب گوش دهید بعد تصویری از شبهای اروند و جزایر مجنونرا برایشان توصیف میکردم. اتفاقا در آنجا موجهای کوچک آب هر از گاهی به ساحل میزدند و صدای قورباغه ها و نیزارهای کم که هنوز بر جای مانده به من برای این تداعی بیشتر کمک میکرد . گفتم بچه ها اونجا هیچ صدایی بگوش نمیرسید و تاریکی مطلق . فقط هر چند لحظه یکبار صدای تیراندازی نیروهای عراقی بخاطر ترس از بچه های ما این سکوت رو میشست و چند دقیقه ای یکبار منور عراقی ها فضای منطقه را روشن میکرد . از پشه ها و نیش اونها ، از کرم سنگر برای دفع اونها ، از تلفن قورباغه ای از بیسیم از..... داشتم میگفتم که دختر کوچکم برگشت و با لبخندی که پشت اون ترس بود پرسید : بابا شما نمیترسیدید ؟
نظرات شما عزیزان: