بیاد شهید فرامرز عالیپور
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

خیلی وقته خوابت رو نمیبینم ، دلم واست تنگ شدهواسه اون خنده هات، اون دلپاکی هات، اون چهره معصوم و نورانیت، فرامرز یادته من و تو یه عهدی داشتیم، گفتی اگه رفتی منو یادت نره، منم گفتم من بالی ندارم که بخوام برم اما تو منو فراموش نکن، با اون حجب حیایی که در چهره تموم شهدا میشد دید سرتو پایین انداختیوگفتی:ای بابا ما کجا و شهادت کجا، اما من که میدونستم اونجا هر کی اخلاص بیشتر و تواضع بیشتر داشت یار اونو بیشتر می پسنده ، فرامرز ، وقتی داشتی وصیت نامه ات را میتوشتی داشتم با چشمان اشکبار نگاهت می کردم و با خودم می گفتم خدایا یعنی باید از این دوستای نازنین جدا بشم ؟ و چه جمله بزرگ و عجیبی در وصیتت نوشتی :((جنگ ما برای نماز است))خیلی تو فکر بودم آخه از این جمله چه منظوری داشتی . اما بعد از سالها متوجه شدم حق با تو بود. چون شما شهدا وصیتتان از خودتان نبود بلکه چون دل به دلدار داده بودید قلمتان آن مینوشت که او میخواست . بقول آن مقتدا و رهبر بزرگ خمینی کبیر : این وصیت نامه ها انسان ساز است .

وقتی عملیات والفجر 8 شروع شد یادته توی قایق بودیم رودخانه خروشان اروند ، شب بارانی ، هوای سرد ، غرش صدای توپها و خمپاره ها با صدای تکبیر بچه های غواص و خط شکن گروهان نجف و مکه و قدس توأم بود ، توی قایق ما همه بچه ها ذکر می گفتند و توسل می کردند در بین رودخانه داشتیم به طرف اسکله فاو حرکت می کردیم یادته صداهای انفجار گلوله هایی که از بالای سر و بغل ما رد می شدند ، اون لحظه ای که یه گلوله خورد پیش قایق و قایق سوراخ شد، شهیدکوروش اشتریچقدر به ما روحیه می داد، مرتب ذکر خدا می گفت و به ما می گفت : بچه ها از این سروصداها نترسید اینها همه در مقابل قدرت و عظمت خدا هیچ اند، به قدرت خدا فکر کنید که او پشتیبان ماست . فرامرز جان واقعا شما شهدا چی می دیدید و چه چیزی رو ادراک میکردید که بقیه عاجز از درکش بودند ،تجلی قدرت و عظمت و بزرگی او را شما درک کردید، از این رو فهمیدید که توی این عالم وجود فقط یک قدرت هست و اون متعلق به خالق هستی ست و چقدر شما عاشق بودید ، توی اون شلوغی و نزدیکی به مرگ اصلا ترسی در وجود شما نبود، فرامرز جان من خیلی متاسف شدم از اینکه تا آخر عملیات همراه تو نبودم و در اون پیشروی و عملیاتی که برای تثبیت خط چند نفر نیروی داوطلب می خواستند تا با درگیر شدن با دشمن فرصتی بشه تا بچه های جهاد خاکریز بزنند و نیروها بتونند سنگر بگیرند، تو توی یه منطقه کاملا ً کفی، رو در روی دشمن شدی و لحظه ای که روی پایت نشستی تا آر پی جی به سمت دشمن بزنی اون نامردها تو رو هدف گرفتند و با تیر زدند و در حالت سجده روی خاک افتادی ، فرامرز تو حدوده 4 یا 5 روز به همون حالت روی زمین افتاده بودی و بین نیروهای خودی و دشمن قرار گرفتی، حقا که شما به امامتان سید الشهدا حسین بن علی (ع) اقتدا کردید و صحنه هایی خلق کردید که دل آدم رو میبره کربلا و این ظهور و بروز اتصال روح شما به کربلا و مولای کربلاست ، و من در بیمارستان وقتی شنیدم تنها کاری که میتونستم انجام بدم گریه بود و دعا برای برگشت جسد مطهرت . با اون حالت مجروح و مریضی به خونه برگشتم و یه راست رفتم به ناحیه 6 بسیج خبرشهادتتو ومهرداد و کورش و و عبد الحسین دنیوی زاده و باقی بچه ها بگوش همه رسیده بود که یکمرتبه سر و کله بابات پیدا شد و اومد بسیج تا خبر از تو بگیره بهزاد کاشی ساز ( خطاط ) داشت داخل حیاط ناحیه پارچه های شهادت شما رو می نوشت که من برگشتم سریع به آقای روزبه هلیسایی گفتم بابای فرامرز داره میاد اینجا و سریع پارچه ها رو جمع کردند و به بچه ها گفت کسی در مورد تو چیزی نگه . بابات اومد و سلام علیک کرد اول به من رو کرد و گفت: فرخ فرامرزم کجاست؟ چی شده؟ چرا تو زودتر برگشتی ؟

فرامرز؛ بخدا این سوالات مثل پتکی بود بر سر من . چی باید جواب میدادم ؟ روزبه هلیسایی به بابات گفت بچه هایی که مجروح شدند زودتر برگشتند و هنوز گردان کربلا توی خطه و عملیات ادامه داره . نادر رو که یادت هست (بن سعید ) هر کی میخواد خبر مرگ کسی رو به بقیه بگه باید به نادر بگه آخه اون بدون معطلی خبر رو لو میده .

بابات داشت میرفت بیرون که نادر رو دید به طرفش رفت و گفت: نادر تو از فرامرز خبری نداری؟ که اون دیوونه دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یهو دیدم بابات یه لحظه ماتش برد و به اون نگاه کرد بعد دستاشو گرفت روی صورتشو به دیوار تکیه زد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن باقیشو که دیگه نگم بهتره.

شهیدصادق نوریخدا بیامرز اومد و باناراحتی به ما گفت: کی به بابای فرامرز خبر داده؟ بعد گفت:من دارم میرم خط و به بابای فرامرز قول دادم که جسدش رو برگردونم آخه اون بین ما و عراقی هاست و اونا جسد رو تله کردند .

بعد هم که دیدی برای آوردن جسدت بچه ها چقدر ایثار کردند و با تیر و ترکش خوردن بالاخره جسد نازنین تو رو با بستن طناب و کشیدن به طرف خط خودیآوردند .

فرامرز جان اون لحظه تشییع تو از دردناکترین لحظات برای من بود خودم غرق غصه و ماتم بودم که یک لحظه مادرت منو دید و در حالی که گریه میکرد یه سوالی پرسید که تو خودت جوابشو باید بدی؟ سوال مادرت این بود:

فرخ تو و فرامرز با هم رفتید پس چرا بی فرامرز برگشتی ؟

درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس

بی تو در کلبه گدائی خویش رنجهایی کشیده ام که مپرس

خوشا بحال شما که با شهادت رفتید. فرامرز جان نکته آخر اینکه سلام منو به همه شهدای گردان کربلا و سایر شهدا برسون برای ما دعا کنید که شما مستجاب الدعوه هستید .

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

آه از آن جور تطاول که درین دامگه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

التماس دعا

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 193
بازدید ماه : 487
بازدید کل : 21356
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه