7-7 بیاد عملیات کربلای 4 - گردان کربلا - فرخ عراقی
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان

 . بچه های گردان کربلا یادشون هست ، دی ماه 65 عملیات کربلای 4 روزی که بهترین بندگان خدا روی زمین و جوانانی از نوع ملکوتی بدنهایشان بروی خاک افتاد و بعضا ً بدنشان تکه تکه شد و من شاهد پرپر شدن بهترین دوستانم بودم . آه آه آه و هزار آه از آن روزها ، چه دوستانی و چه یارانی که از دست دادم و من زنده ماندم و شاهد عروج آنها بودم . آنهایی که در آغوش خودم آخرین لحظات را در این دنیا گذراندند تا آنهایی که در هنگام عقب نشینی جسد مطهرشان را تا کنار اروند آوردیم ولی نتوانستیم آنموقع آنها را به وطن باز گردانیم ، و آنهایی که با جسم خونین و مجروح بر روی زمین افتاده بودند و وقتی که داشتم به آب میزدم تا شنا کنم آنها مرا صدا میزدند و تقاضای کمک میکردند و من فقط گریه .... نه قایقی بود و نه نیرویی و نه .... . بدن شهید رئوف بلبلی را روی برانکارد گذاشتیم و به اتفاق برادر آل مبارک تا لب رودخانه آوردیم .اما وقتی رسیدیم نه قایقی ونه هیچ وسیله دیگری . اروند عریض و مواج و خطرناک که زیر آتش شدید عراقی ها بود . چند تا از بچه ها رو تا کنار رودخانه آوردیم . یادم هست برادر داوری از فرماندهان دسته ندا میداد کمک کنید تا خدا کمک کند . منظورش این بود که به مجروحان کمک کنیم . اما وقتی به لب رودخانه رسید و دید هیچ قایقی نیست حرفش عوض شد و میگفت هر کسی میتونه کمک کنه هرکسی هم نمیتونه خودشو نجات بده . من آرپی جی زن بودم و توی اون لحظات شهید مهران گرجی کمکم بود یک موشک دیگه داشتم و به مهران گفتم سریع باید بریم عقب اما مهران گفت باید دشمنو یک کمی دیگه معطل کنیم که بچه ها برن عقب. من داشتم آماده شلیک می شدم که تانک های عراق با گلوله مستقیم ما رو هدف قرار دادن و جلوی چشمم 2 - 3 تا ازبچه ها شهید شدند و یکیشون هم بدنش تکه تکه شد دقیقا ً جلوی چشمم ، یه گلوله دیگه نزدیکم منفجر شد و یه تیکه از ترکش اون با ضربه شدید به سمت چپ کمرم روی فانسقه برخورد کرد و آنقدر محکم خورد که من یه آخ بلندی هم گفتم، اما در کمال تعجب دیدم ترکش افتاد روی زمین و هیچ آسیبی به من نزد و مقداری دردم گرفت، عجب این ترکش هم ماموریتی بیش از این نداشت. موشک آرپی جی رو میون چند تا عراقی زدم ولی نمی دونم چند تا شون به درک واصل شدند. دیگه موشکی نداشتم. به سمت لب آب حرکت کردم بچه های گردان رو می دیدم مثل گل پرپرشده رو زمین افتاده بودند بعضی هاشون هنوز زنده بودند مثل شهید نادری با لباس غواصی رو زمین افتاده بود، آه خدای من چه صحنه هایی می دیدم با دو سه نفر دیگه از بچه ها نادری رو گرفتیم از زمین بلند کنیم که دیدم پاهاش هیچ حسی ندارند که احتمالاً نخاعش آسیب دیده بود. شهید ناصر سعیدی یکی دیگه از اونا بود که آخرین لحظات عمرش روی دستهای خودم بود و در حالیکه به سختی شهادتین رو می گفت تموم کرد. بچه هایی هم بودند که مجروح نبودند ولی شنا کردن رو خوب بلد نبودن و گذشتن از اروند هم انصافا سخت بود. خیلی ها بودن، الان اسامی همه یادم نیست ولی شهید رسول محمدیان یکی از اونا بود من همینطور گریه میکردم و شاهد این صحنه ها بودم، واقعا دردناک بود، باید رفیقت رو، دوستت رو، ترک میکردی و به عقب میرفتی اونم در حالیکه بعضی هاشون زنده بودن و تو رو می دیدن، اصلا تصورش شاید برای شما محال باشه ولی این اتفاق افتاد. کمی این طرف تر من مجروح شدم نفهمیدم چی شد فقط انفجار بود، روی زمین توی هوا روی آب، شلیک پیاپی گلوله و تیر و ... . با پای مجروح که خیلی هم خون از اون رفته بود به آب زدم و شروع کردم به شنا کردن، که در همین حال حمله شیمیایی شروع شد، هر چی در بدنم جون داشتم به دستهام دادم و شنا کردم، وسطای آب بودم که یهو یه انفجار در نزدیکی من اتفاق افتاد، فکر می کنم خمپاره زمانی بود، که در اثر موج انفجار بدنم کامل بیحس شد و من روی آب شناور بودم البته یه جلیقه نجات تنم بود، یه 10 دقیقه ای گذشت، یکی از بچه های گردان جعفر طیار به من رسید و شروع کرد به من کمک کردن و روحیه دادن، مقداری که کمکم کرد من دوباره شروع کردم به دست شنا زدن و حرکت کردم، دیگه عراقی ها به لب رودخانه رسیده بودند و از همونجا ما رو که توی آب بودیم هدف می گرفتند و میزدند، و من شاهد شهادت چند تا از بچه ها در اروند بودم، حتی یادم هست یکی از بچه ها رو عراقی ها با آرپی جی زدن و رودخانه رو به رگبار بسته بودن، من دیگه نزدیک مرز خودمون رسیده بودم ،احساس کردم زیر پاهام سفت شده، اومدم بلند بشم که سرم گیج رفت و افتادم توی آب، خودم رو با حالت سینه خیز و به سختی به خشکی رسوندم تا به یه کانالی رسیدم، چون شلیک عراقیها زیاد بود، میخواستم برم توی کانال که تیر نخورم، از لبه کانال خودمو بالا کشیدم و با غلط زدن رفتم توی کانال که یک مرتبه درد شدیدی احساس کردم و دیدم که افتادم روی سیمهای خاردار، با هر زحمتی بود از کانال سینه خیز بیرون اومدم و دیگه اصلا رمقی نداشتم، خودمو به کنار جاده خاکی کنار اروند رسوندم، داشتم بیهوش می شدم که دیدم یکی از بچه های گردان داره به سرعت از آب بیرون میاد و میدوه، یک لحظه سرمو بلند کردم و صداش کردم. گفتم برادر و افتادم، واقعا خدا خیرش بده اگه اشتباه نکنم سلیمانی فامیلش بود یا اینکه چیز دیگه، دقیقا یادم نیست بطرفم اومد، منو بلند کرد و بدوش گرفت و با خودش به عقب برد مقداری که رفتیم یه هواپیمای عراقی اومد بالای سرمون و ما رو به رگبار بست، اون بنده خدا هم مجبور شد منو به یه طرف بندازه و خودش زمین گیر بشه، بعد از رفتن هواپیما دوباره منو بدوش گرفت و حرکت کرد که دیدیم یه ماشین لندکروز سپاه به سرعت داره از روبرو میاد و می خواد به طرف آبادان بره این دوستمون دستشو بلند کرد و به ماشین علامت داد و اونو متوجه کرد که یه مجروح داره، ماشین اومد و ما رو سوار کرد و با اون سرعت مثال زدنی لند کروز به طرف آبادان راه افتاد. در بین راه دوباره هواپیمای عراقی به ما حمله کرد ولی ماشین به سرعت به مسیرخودش ادامه داد. من با تن مجروح و خیس توی زمستون پشت ماشین تصور کنید چی میشه. یهو یه لرز شدیدی منو گرفت چند دقیقه بعد به بیمارستان طالقانی آبادان رسیدیم. وقتی منو بردند توی بیمارستان اون دوستم همراهم بود، داخل منو روی تخت بیمارستان خوابوندند، 2تا پتو روی من انداختند و شروع کردند به گرم کردن من با بخاری علاالدین نفتی، یه سرمی وصل شد و شروع به پانسمان پاهام کردن من فقط صدای اون دوست عزیز رو شنیدم که به دکترها و پرستارها سفارش منو می کرد و اونا هم به او اطمینان خاطر دادن و بهش گفتند شما برو خیالت راحت باشه، منم بیهوش شدم و دیگه اونو ندیدم. اگه این خاطره رو میخونه برام پیام بده که کجاست . به هرحال یه شب آبادان بودم فرداش منو بردند یه بیمارستان صحرایی و از اونجا به اهواز منتقل شدم نقاهتگاه سید الشهدا واقع در پادگان شهید مسعودیان فعلی. مجروحای عملیات رو می بردند اونجا، من حدود 4 روز بیهوش بودم. خون زیادی از دست داده بودم. بدنم موج انفجار خورده بود. از اینها گذشته بدنم تاول هم زده بود که تحت درمان شیمیایی قرار گرفتم و تاولها از بین رفتند یادم هست با صدای گریه ای، بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم و دیدم دهها تخت هست و مجروحان عملیات اونجا هستند، چون پاهام پانسمان بود با استفاده از عصا به طرف اون صدا حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم برادر صادق چفقانی بود که گریه میکرد و من که از همه جا بی خبر بودم به صادق گفتم چرا بیقراری میکنی؟ که صادق گفت مگه خبر نداری حاج اسماعیل شهید شد، صادق نوری شهید شد، ابراهیم برادرم، رئوف و ... خیلی دیگه ازبچه ها با شنیدن خبر شهادت حاج اسماعیل و صادق نوری پاهام سست شد و همونجا پیش باقی بچه ها نشستم و بغضم تحمل نکرد و ترکید. خدای من این چه روزیه که می بینم، دوستانم، عزیزانم کجا رفتند؟ چقدر غریبانه و چقدر مظلومانه ... فقط اشک حال دل ما رو میدونه و بس. از اشک بپرسید بر سر دل خراب ما چی اومد، اشک زبان گویایی داره.

هنوز شهدای غواص گروهان نجف جلوی چشمم هست. توی اون شب تاریک در یه گوشه دنیا بدور از همه اعتبارات و مادیات یه عده جوون که فقط بدنشون با ما بود ولی روحشون اینجایی نبود و متعلق به ملکوت و جبروت بودن، وقتی مظلومیت شهدای گروهان نجف یادم میاد که با لباس غواصی روی زمین و بعضی هم توی گلها افتاده بودند به دنیا میگم اف بر تو ای دنیا که اینها رو دیدی و اینجور غافلی. علی بهزادی رو یادتون هست، هر وقت صحبت میکرد من فکر میکردم با کسی صحبت می کنم که فکر میکنه توی این دنیا چیزی به نام ترس وجود ندارد و چنان روحیه میداد که گویی از غیب بر قلبش آیه "لا خوف علیهم و لا هم یحزنون" حک شده و اون تواضع مثال زدنی اش که باید از بر و بچه های نجف پرسید و این چیزها بود که همه رو عاشق خودش کرده بود و چندتا از بچه های محل و بسیج محل به عشق علی بهزادی به غواص ها پیوستند. عزیزان این مطالبی که خوندید در همین کشور در همین استان خوزستان اتفاق افتاده و اگر نمی دیدم شاید برایم شبیه افسانه بود تا واقعیت و این تاریخ ایرانه این حماسه ها تمدن کشور ماست نه داستانهای خیالی رستم و سهراب نه داستان آرش کمانگیر و نه داستان کاوه آهنگر، بیایید در این وادی تا آرشها ببینید، رستمها ببینید، کاوه ها ببینید، فرهاد ها ببینید، و مجنون ها ببینید. کدام فرهاد و کدام مجنون برای لیلی خود اینچنین تن می بازد و خود را فدای او می کند، آنها عشق ورزیدند اما بچه های گردان کربلا در این عشقبازی با معشوق جان دادند و خود را در آتش عشق یار سوزاندند و اثری از خود بجای نگذاشتند و همه هستی خود را به محبوب خود هدیه دادند. شهید آوینی یک جمله ای دارد بسیار با معنی که کلام آخر من هم هست شهید سید مرتضی آوینی میگوید : آری برادر حقیقت تلخ است اما دانستن اینکه حقیقت چیست شیرین است . یا علی 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 482
بازدید کل : 21351
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه